یا رفیق من لا رفیق له
چند روزی بود می آمد به مسجد جمکران؛ نه برای زیارت؛ نه از سر ارادت؛ به خاطر بیکاری؛ برای فرار از غرزدن مادر و نگاه سنگین اطرافیانش.
جایی بهتر از آنجا پیدا نکرده بود، هم کمی دور از شهر بود و کمتر احتمال داشت دوست و آشنا و فامیلی او را ببیند؛ هم یک سقفی بالای سرش بود و در سرما و گرما پناهگاه خوبی بود و هم سرویس بهداشتی و خدمات رفاهی مهیا بود، کجا می رفت بهتر از مسجد جمکران؟! کار هر روزش این شده بود که بعد از اینکه شش هفت ساعتی دنبال کار بگردد بیاید به مسجد جمکران و بقیه وقتش را تا شب آنجا تلف کند.
ساعت سه بعد از ظهر بود بود. هنوز نماز ظهرش را نخوانده بود. حوصله خواندن هم نداشت اما نه اینکه دوست نداشت بخواند. کمی هم خسته بود و گرسنه. به گوشه خلوتی از حیاط مسجد نشست و شروع کرد به گاز زدن ساندویچی که خریده بود. در همان حالی که با حرص و دلخوری ساندویچ را گاز می زد، فکرش رفت به پنج ماه پیش. وقتی هنوز چهار ماه از سربازی اش مانده بود که پدرش عزمش را جزم کرد تا با حمایت خود برای یکی یکدانه پسرش، زن بگیرد، او هم بدش نمی آمد. به او می گفت: «نترس پسرم! خودم تمام خرج و مخارج عروسی تان را می دهم. بعد هم انگار که یک دخترم اضافه می شود. تا وقتی کار مناسبی پیدا کنی، خودم خرجتان را می دهم».
در واقع منظور پدر آن بود که پسر را پیش خود نگه دارد و تمایلی به مستقل شدن او نداشت. او هم شرایطش را با همسر آینده اش در میان گذاشت و با اینکه او اول پذیرفته بود اما حالا که با هم نامزد کرده بودند همسرش از وی می خواست زندگی مستقلی برایش فراهم کند.
حالا که سربازی او تمام شده بود مجبور بود هر چه زودتر، کاری پیدا کند تا بتواند پول پیش خانه ای مستقل را فراهم کند اما کار پیدا کردن برای کسی که نه تخصص خاصی داشت و نه سواد چندانی، خیلی سخت بود.
از یک طرف این فکر و خیال ها و از طرف دیگر نیش و کنایه های مادرش به خاطر خواسته نامزدش داشت دیوانه اش می کرد. نصف ساندویچ را بیشتر نخورده بود که بغض گلویش را گرفت. سرش را روزی زانوهایش گذاشت و اشکش جاری شد.
کمی که اشکش جاری شد یک دفعه سرش را بالا گرفت و خطاب به امام زمان گفت: «آخه آقا تو بگو من چه غلطی بکنم؟! تقصیر من چیه که این وسط از هر دو طرف تحت فشار قرار گرفتم؟ گناه کردم ازدواج کردم؟ گناه کردم حرف پدر و مادرم رو گوش کردم و سرو سامون گرفتم؟ چرا یه کار واسه من بدبخت پیدا نمیشه؟ تو که حرفت پیش خدا خریدار داره، دعام کن».
جوان بدون اینکه متوجه باشد داشت با آقا درد دل می کرد و از ایشان کمک می خواست! برای درد دل کردن به آنجا نیامده بود اما انگار نمی شود در حریم بزرگی بود و دست یاری به سویش نطلبید. چشمانش را به گنبد مسجد دوخته بود و از میان اشکهایش آن را تماشا می کرد که یادش آمد هنوز نمازش را نخوانده. سرش را پایین انداخت؛ بلند شد؛ رفت وضو گرفت و به نماز ایستاد.
فردای آن روز دوباره رفت تا دنبال کار بگردد ولی باز هم از کار خبری نبود. نزدیک ظهر بود. یاد حرفهای دیروزش افتاد. دلش می خواست از دست آقا شکایت کند که آقا من درد دلم را برایت گفتم اما تو هیچ توجهی نکردی.
دیگر حوصله گشتن دنبال کار را نداشت. ترجیح داد به پاتوق همیشگی اش یعنی مسجد جمکران برود. نزدیک اذان ظهر بود که به مسجد رسید. به سرویس بهداشتی رفت تا آبی به سر و صورتش بزند. دید همه دارند وضو می گیرند تا برای نماز آماده شوند با خودش گفت: «تو که می خواهی نماز بخونی ضرر نمی کنی اگه به موقع و به جماعت بخونی!»
بعد از نماز شروع کرد به گلایه کردن از امام زمان:«آقا من فقط ازت خواستم دعام کنی؟ یه دعای خشک و خالی رو هم ازم دریغ می کنی؟ من که معجزه نخواستم ازت، فقط یک دعا آقا فقط یه دعا! اگه دعام کردی شما که مستجاب الدعوة هستی؛ پس کو اثر اجابت؟»
معلوم نیست چه طور شد که تا نماز مغرب همان جا خودشو مشغول کرد و نماز رو به جماعت خواند. بعداز نماز جماعت، یک روحانی برای سخنرانی بالای منبر رفت اما او دیگر حوصله گوش کردن به سخنرانی را نداشت اما همین که عرض حیاط را طی می کرد کمی از صحبت های سخنران را شنید که می گفت: «جوان اگر همسر خوب می خواهی نماز بخوان! اگر شغل خوب می خواهی نماز بخوان! اگر دنیا می خواهی نماز بخوان و اگر آخرت هم می خواهی نماز بخوان!»
انگار حرف های سخنران، درست خطاب به او بود. به نزدیک در خروجی رسیده بود که یک لحظه ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و گفت: «باشه خدا جون! من حرف تو رو گوش میدم تو هم به درد من برس! من نماز اول وقتمو به موقع و منظم می خونم؛ تو هم اسباب جور شدن یک کار خوب رو برای من فراهم کن! معامله کردیم ها! باشه؟ قبول؟»
جوان این را گفت و از مسجد خارج شد.
یک هفته ای از عهدی که او با خدا بسته بود می گذشت اما با هم از کار خبری نبود. حالا دیگر نزدیک یک ماه بود که جوان دنبال کار می گشت؛ این در حالی بود که جوان، دیگر به موقع خودش را برای نماز اول وقت می رساند و پای عهدش با خدا ایستاده بود.
بعد از نماز، جوان در گوشه ای نشست و به این فکر می کرد که یک ماه است دارد دنبال کار می گردد اما فایده ای ندارد. دلش شکست و اشکش جاری شد. در حال خودش بود و حواسش به دور و برش نبود اما یک دفعه دید کسی به شانه اش می زند. سربلند کرد و دید خادم پیر مسجد است که دارد به او لبخند می زند. جوان به او گفت: «چی می خواهی حاجی؟ کاری داشتی؟»
خادم گفت: «قربون دل شکستت برم! از امام زمان مهربونت بخواه برات دعا کنه، ان شا الله که مشکلت حل میشه!»
جوان در حالی که بغض در گلو داشت گفت: «خواستم اما هنوز توجهی نکرد!»
خادم گفت: «چی میگی جوان؟ مگه میشه آقا به این مهربونی به تو توجه نکنه؟ همه می دونن که او چقدر شیعه هاشو دوست داره و به فکرشون هست؛ حتماً برات دعا می کنه و دعاش هم مستجاب میشه اما برای دیدن اثر استجابت، باید صبر کنی تا وقتی که خدا بخواد».
جوان گفت: «آخه نمیشه زیاد صبر کرد. من هر چه زودتر باید یه کاری پیدا کنم و گرنه بیچاره میشم».
جوان این را که گفت، خادم یادش آمد که یکی از فامیل هایش که به تازگی کارخانه سوهان پزی اش را گسترش داده، نیاز به چند کارگر دارد و به خادم هم سفارش کرده بود که اگر جوان کاری و خوب و مؤمنی سراغ داشت به او معرفی کند با اینکه خادم جوان را نمی شناخت اما می دید که این جوان، هر روز به مسجد می آید و در صف نماز جماعت می ایستد. به دلش آمد که جوان خوب و مؤمنی است؛ توکل بر خدا کرد و به جوان گفت: «تو که این قدر آقا رو دوست داری که هر روز می آیی حرمش، دوست داری سوغات پز زائرهای آقا باشی؟»
جوان که از تعجب گوش هایش تیز و چشم هایش درشت شده بود گفت: «چه طور مگه؟ کاری سراغ داری؟»
خادم گفت: « فردا برو به این آدرس بگو منو فلانی فرستاده؛ ان شا الله که مشکلت حل میشه».
جوان که از خوشحالی اشکش جاری شده بود بلافاصله دست خادم را بوسید و به سجده شکر رفت. سر از سجده که برداشت، خادم نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: «فقط جوان من با معرفی تو در واقع تضمین تو رو کردم یه وقت شرمندم نکنی ها».
جوان گفت: «چشم؛ به آقام امام زمان قسم که سرمو می اندازم پایین و می چسبم به کار و اگه خدا بخواد سربلندت میکنم».
خادم گفت: «ان شا الله».
آن شب که به خانه رفت تا صبح خوابش نبرد. صبح زود از خانه زد بیرون و به آدرسی که خادم به او داده بود مراجعه کرد. انگار همه کارها داشت خود به خود جور می شد. صاحب کارخانه سر ارادتی که به خادم داشت جوان را خیلی تحویل گرفت و حقوق مناسب و خوبی برای او در نظر گرفت. با اینکه جوان چیزی از سوهان پزی نمی دانست ولی صاحب کارخانه، او را با کمال میل پذیرفت و پس از مدتی جوان تبدیل به سوهان پزی حرفه ای شد و....
___________________________________________________
پی نوشت : این داستانم در دو ماهنامه امان شماره 47، مجله تخصصی مهدویت به چاپ رسیده